چراغ چشم تو
تو کیستی که من اینگون بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بِسان قایق بشکسته روی گردابم
تو در کدام سحر؟!
بر کدام اسب سپید ؟!
تورا کدام خدا ؟!
تو از کدام جهان ؟!....
.......
من از کجا سر ِ راه تو امدم ناگاه
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین... آه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
کدام نشاء دویده ست از تو در تن من
که ذره های وجودم
تو که می بینند
به رقص می آیند
سرود می خوانند
چه آرزوی محالی ست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف
ستاره هارا از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه
صبر نخواه
که صبر را ه درازی به مرگ پیوسته ست
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من بسته ست
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و رته من بسته ست
این شعر زیبا از فریدون مشیری شاعر خوب معاصرمونه که من خیلی نسبت به کارای ایشون ارادت دارم
امیدوارم شماهم لذت ببرید