• وبلاگ : يلدا ستايش
  • يادداشت : ترانه برا جانبازاي شيميايي كمه...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 16 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ديربازي ست كه فرياد كنان
    تك تك پنجره ها را زده ام
    و به گوش همه مردم شهر
    خبر از رفتن آن چلچله هايي خواندم
    كه زماني نزديك
    لانه كردند در انديشه شهر
    و زمين تا آن روز
    اينهمه حوصله را ياد نداشت
    و نديدند كه در همهمه چلچله ها
    آفتابي دل آفت زده شان را پر كرد
    و شب خاطرشان روشن شد
    مردم شهر گمان مي كردند
    تا ابد چلچله ها مي مانند
    و نمي دانستند
    وقتي از دورترين خانه شهر
    سوز سرماي زمستان آمد
    عشق در قلب پرستوها مرد
    و شبي
    در پس غفلت انديشه شهر
    وقتي از خاطره چلچله غافل بودند
    ديو شب با سپر سوز زمستان آمد
    و همان شب يكي از چلچله ها
    چشم بر هاله خونبار افق دوخته بود
    و پريد...
    ديربازي ست كه فرياد كنان
    تك تك پنچره ها را زده ام...
    در هجوم نفس سرد زمستان
    دل من مي لرزد
    آخرين چلچله هم پر زد و رفت
    وقت رفتن ديدم
    چشم بر هاله خونبار افق دوخته بود
    آي اي مردم شهر
    در افق هاله اي از آتش و خون مي بينم
    روزي از شهر شما خواهم رفت

    ...........

    شعر بسيار زيبايي بود

    شعر بالا هم در وصف همون جانبازان عزيز شيمياييه