وبلاگ :
يلدا ستايش
يادداشت :
يه تشكر خشك و خالي
نظرات :
17
خصوصي ،
14
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ساغرومسعود
مرد بر لبه پرتگاهي راه مي رفت. پايش لغزيد و داشت سقوط مي كرد
ناگهان با دستانش شاخه ي كوچك گياهي را گرفت اما خيلي زود فهميد كه آن شاخه
آنقدر كوچك است كه نمي تواند او را نگه دارد.
پس سرش را بالا گرفت و فرياد زد :
كسي آن بالا نيست؟
يك نفر گفت: من هستم.
مرد گفت: تو كي هستي؟
او گفت: من خدا هستم.
مرد گفت: خدايا نجاتم بده من دارم سقوط مي كنم.
خدا گفت: آيا به من اعتماد داري؟
مرد گفت: بله
خداوند گفت: پس آن شاخه را رها كن.
مرد كمي سكوت كرد و فرياد زد: كس ديگري آنجا نيست؟؟