ناب... خودِ آفتاب
خیلی وقت بود که دستم به سمت نوشتن نمی رفت نمیدونم چرااینقد با خودم غریبه شده بودم دیگه به جای اینگه خاطره هارو تو ذهنم نگهدارم مواظبم که از لحظه ها چیزی تو ذهنم یادگار نمونه که بعدها با مرورش از خودم فرار کنم ولی مگه میشه این خاطره ی تلخ ُاز یاد بردو به فراموشی سپرد مرگ شاعر لحظه های من!
هی با خودم کلنجلز می رفتم که بنویسم یا ننویسم
در خواب شبی شهاب پیدا کردم
در رقص سراب آب پیدا کردم
این دفتر پر ترانه را هم روزی
درکوچه ی آفتاب پیدا کردم
یادش بخیر خانه ی آفتاب از دلنوشته های تو نام گرفت
هر محفل با بغلی شور وشعر ناب تو مهیای غزل شدن و بی بدل شدن می شدیم
هنوز هم ...
یک کلبه ی خرا ب کمی پنجره ....
چقدر خراب....
چقدر ناب.....
چقدر آفتاب....
مگه میشه این تلخ لحظه رو از یاد برد
این ترانه بوی نان نمی دهد !!!!!
تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم
بغضم امان ندادو خدا... در گلو شکست
خداحافظ .............................