سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یلدا ستایش

دلکده مو به تو می سپرم ...

 

 

 

 

بهترین سلام ...بهترین درود

 

بهنرین ترانه ای که می توان سرود

 

تقدیم به تو که بهترینی

 

 

 

می خوام چن  روز ی دور باشم از این صفحه  

 

صفحه ای که با  دلتنگیام سیاه و کدرش کردم

 

گاهی ..که نه همیشه از غم گفتمو غصه

 

اما دلم میخواد اینبار اگه اومدم

 

 حرفای جدید و تازه داشته باشم

 

می خوام با یه بغل ترانه بر گردم

 

 

 

 

      

 

 

غریبه ! غریب نوازم...واسه ناز تو نیازم

می خوام از همین ترانه ....تا ستاره پل بسازم

 

بری اون بالا بشینی... منم این پایینا حیرون

تو خودِ ستاره باشی که  تو ابر نمیشه پنهون

 

غریبه !... خودم میسازم... از تو بت... یا که یه معبد

یه الهه که...با خوبیش ... منو داره می کنه بد

 

یه مسیحا یی که کارش بشه مرده زنده کردن

بدمه با هر نگاهش به دل شکسته ی من

 

غریبه اینجا...تو وبلاگ ...یا که تو هر جای دیگه

 پای قصه هات می می شینم... اینو قلبم داره میگه

 

توی این دوره زمونه  کسی عاشق نمی مونه

تک توک دلی می بینی که یه خورده مهربونه

 

غریبه !...چراغ یادت تو دلم نمیشه خاموش

اگه وبلاگمو دیدی نظرت نشه فراموش

 

 

دلکده مو به تو  سپردم تنهاش نذاری!

 

 

 

 

به قول قیصر امین پور....

اما

با این همه

تقصیر من نبود

که با این همه...

با این همه امید قبولی

در امتحان ساده ی تو رد شدم

اصلا نه تو نه من!!!

تقصیر هیچ کس نیست

از خوبی تو بود

که من

بد شدم...

...................................

دوخطم حرف دل

.........................................

بچه که بودم ....آرزو داشتم دل همه رو می تونستم ببینم ...می تونستم بفهمم تودل دوستام همه ی اونایی

که می شناسمو نمی شناسمشون چی میگذره ....بچه که بودم آرزو داشتم با همه فرق داشته باشم ...یه جور

دیگه باشم ...مث اون آدمایی که تو قصه ها همیشه هستن و هیچوقت نمیمیرن ... مث شنل قرمزی...سیندرلا

...حسن کچل ...مث همونا همیشه زنده باشم ...همیشه تو یاد همه بمونم ...خوب.. مهربون.. دوس داشتنی باشم

بچه که بودم تنهایی رو بیشتر ز الان دوس داشتم ...دلم می خواس همیشه تنها باشم و با خودم حرف بزنم ...

اما تنهاییه من مامان و بابامو آزار میداد ....نگران این بودن که چرا با خودم حرف میزنم ...چرا یه گوشه

می شینمو با خودم عرسک بازی می کنم ...خودم می شدم خاله ...عمه... آبجی...خودم خودمو

پارک می بردم ....تاب سواری می دادم ...حودم میشدم همه کس خودم.... خیلی بهم خوش میگذشت

اما مامان و بابا نگران من بودن .....

حالا بزرگ شدم ...نه.... من همون بچه ام که فقط آرزواش یه ذره فرق کرده ....نه ..اینم نیستم ....

من همون بچه ام که بچگیام بزرگ شدن ....بزرگتر بچگی می کنم ....نمی دونم اصلا نمیدونم ...

ولی هر چی و هر کی که هستم ....دلم لک زده...... واسه همون تنهاییا ...واسه همون آرزوا......

حالا بزرگ شدم ولی دیگه نمی تونم خودم حرف خودمو بفهمم ....زبون دلمو بلد نیستم ....یادم رفته

می بینی هنوزم که هنوزه مامان و بابا نگران منن

اونا صلا عوض نشدن

 

 

 

 


+ نوشته شده در یکشنبه 85/7/23ساعت 12:17 عصر توسط یلدا ستایش نظرات ( ) |